معنی آدم بی دست و پا
حل جدول
چلفت
دست و پا چلفتی
بیدست و پا
مثل فرد بی عرضه
آدم بیدست و پا
پخمه
بی دست و پا ، دست و پا چلفتی
مثل فرد بی عرضه
بی دست و پا، دست و پا چلفتی
مثل فرد بی عرضه
بی دست و پا
چلمن
واژه پیشنهادی
پخته
گویش مازندرانی
دست و پا بسته
لغت نامه دهخدا
بی دست و پا. [دَ ت ُ] (ص مرکب) بی دست و پای. آنکه دست و پای ندارد یا ببریدن و یا خلقی.رجوع به دست و پا شود. || بی جربزه. که بچالاکی انجام کاری نتواند. که مهمی کفایت نتواند کرد. بی عرضه و بی کفایت. که کاری از او برنیاید. کم توان درکارها. ظنون. مرد کم حیلت و چاره. (یادداشت مؤلف). || بدون قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). بی قوت. بی زور. ضعیف. از کاررفته. (آنندراج):
گر آن بادپایان برفتندتیز
تو بیدست و پا از نشستن بخیز.
سعدی.
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
مهیا کن روزی مار و مور
اگر چند بیدست و پایند و زور.
سعدی.
|| کنایه از سراسیمه باشد. (بهار عجم) (هفت قلزم) (آنندراج). سراسیمه و آشفته و سرگردان. (ناظم الاطباء).
چهار دست و پا
چهار دست و پا. [چ َ / چ ِ دَ ت ُ] (اِ مرکب) قوائم حیوان، یعنی مجموع شمار دستها و پاهای کسی یا حیوانی. دو دست و دو پای او: چهار دست و پای خود را برداشت [سگ] و آوازی حزین و ناله ای از او شنیده میشد. (انیس الطالبین ص 29).
بی دست و پا کرد...
بی دست و پا کردن. [دَ ت ُ ک َ دَ] (مص مرکب) سراسیمه کردن. بی اراده کردن:
مصور را کند بیدست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد.
صائب.
بی دست و پا شد...
بی دست و پا شدن. [دَ ت ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) کنایه از سراسیمه گردیدن. (برهان). مضطرب و سراسیمه شدن. (مجموعه ٔ مترادفات):
پابست او شدن نه همین لازم حیاست
آن دست وپا که دید که بیدست و پا نشد.
مخلص کاشی.
|| بیزور و بیقدرت شدن. از کاربری افتادن. و نیز رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 336 شود.
فرهنگ معین
(دَ تُ) (ص.) مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت، دست و پاچلفتی.
فارسی به عربی
مجذاف
معادل ابجد
530